مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

کانون فرهنگی هنری طیّار
مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

کانون فرهنگی هنری طیّار

شهیدی که در قبر خندید-2

ادامه  گفتگو با مادر شهیدی که در قبر خندید..:
http://www.nafezonline.ir/wp-content/uploads/2013/09/index2.jpg
 وارد دوران نوجوانی محمدرضا شویم و اینکه آیا علیه رژیم پهلوی فعالیتی داشتند؟
تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هیچ گونه اطلاعی از فعالیت های ضد رژیمی او نداشتیم. بعد از اینکه به شهادت رسید، دوستانش برای ما تعریف کردند که محمدرضا اعلامیه های حضرت امام(ره) را در مدارس پخش می کرد ولی ما به هیچ وجه اطلاعی از این فعالیت ها نداشتیم.
 
¤ طریقه ورود به جبهه؟
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که حضرت امام(ره) به ایران آمد. یک روز محمدرضا به من گفت: «می خواهم برای تعلیم اسلحه بروم.» آن زمان من فکر می کردم چون نوجوان است علاقه دارد که اسلحه به دست بگیرد که من به او گفتم: این جنگ را آمریکا به ما تحمیل خواهد کرد، می دانی اگر آمریکا حمله کرد چه کار کنی؟ او در پاسخ به من چیزی گفت که من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم یک بار می میرد چه بهتر که این مرگ در راه اسلام باشد.»
مدتی گذشت و جنگ شروع شد. یک روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضایت بدهد که من به خط مقدم بروم.» پدرش رضایت نداد. محمدرضا در حیاط نشست و گریه کرد تا پدرش مجبور شد، رضایت بدهد.
 
¤ از عبادت های محمدرضا بگویید.
عبادت های محمدرضا وصفشان ناگفتنی است. محمدرضا هفت ساله بود که نماز می خواند. تقریبا 10 ساله بود که روزه هایش را کامل می گرفت. یادم هست 11 سالش بود که روزه می گرفت و در کنار آن، در یک تعمیرگاه شاگردی می کرد. 13- 14 سالش که بود وقتی به نماز می ایستاد به محض اینکه تکبیره الاحرام را می گفت، گردنش کج بود و بلند بلند گریه می کرد.
 
¤ عبادت های شبانه ی محمدرضا را می دیدید؟
اصلا؛ همیشه می شد در مواقعی به من می گفت: «مادر اگر ساعت سه بیدار شدی، من را هم بیدار کن.» اگر هم صدایش می کردم جلوی من بلند نمی شد. فقط اینکه همیشه وقتی برایش رختخواب پهن می کردم صبح زود بیدار می شدم، می دیدم که رختخوابش جمع شده که بعدها دلیل این کار را از روی گفته های دوستانش فهمیدم که می گفتند در مسجد هم می آمد سعی می کرد به گوشه و کناری برود که کسی او را نبیند و روی او پتو نیندازد. یکی از دوستانش بعد از شهادتش تعریف می کرد که یک روز در مسجد بودیم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پیدا نکردم بعد از چند دقیقه جست وجو، دیدم که محمدرضا، پشت ستونی بدون پتو و زیرانداز خوابیده است. پتویی آوردم و روی محمدرضا انداختم، صبح که محمدرضا بیدار شد با حال ناراحتی شدید با ما دعوا کرد و گفت: چه کسی دیشب روی من پتو انداخت.
 
¤ نمونه ای از رفتار نیک محمدرضا با پدر و مادرش؟
محمدرضا همیشه عادت داشت موقع مطالعه کردن دراز می کشید. رفتارش به گونه ای بود که اگر من که مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق می شدم به احترام بلند می شد و می نشست حتی به خاطر دارم که در حال مطالعه ی کتابی به نام «راش سوم» بود که من از او پرسیدم: محمدرضا، مادر، چرا این کتاب را مطالعه می کنی؟ این کتاب به چه درد می خورد؟ او گفت: «مادر، بسیجی باید باسواد باشد. بالاخره باید انواع کتابها را مطالعه کرد که اگر یک وقت با ما بحث کردند ما بتوانیم جوابشان را بدهیم.»
 
¤ در مورد فعالیت هایش چیزی به شما می گفت؟
تنها چیزی که من فهمیدم این بود که یک روز که می خواستم لباسش را بشویم، در جیب لباسش برگه ای دیدم که رویش نقاشی هایی کشیده بود که ابروی ماه باریک است و سلسله مورچه های سواری و یک سری چیزهای این جوری که خنده ام گرفت و کنجکاوی نکردم و آنها را گوشه ای گذاشتم. بعد از چند دقیقه محمدرضا سراسیمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها می گشت و آنها را از من گرفت و رفت که بعد فهمیدم اینها اطلاعاتی است که از شناسایی به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.
 
یک روز دیگر بود که من وارد خانه شدم، محمدرضا را دیدم که روی زمین دراز کشیده است و برگه هایی را پهن کرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اینکه من وارد شدم برگه ها را جمع کرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم که به دنبالم آمد و عذرخواهی کرد و گفت: «مادر ببخشید، اما می ترسم یک وقت کسانی دیگر از کار ما با خبر شوند. این هایی که می بینی کروکی خانه های تیمی است که ما می رویم و موقعیت آنها را مشخص می کنیم و بعد برای پاکسازی به بچه های سپاه می دهیم.»
 
این اولین و آخرین چیزی بود که محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا کار می کرد که پدرش می گفت اینها جبهه نمی روند، همین پشت مشت ها قایم می شوند. از تمام سمت هایش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شدیم. محمدرضا اهل ریا نبود طوری که ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمی دانستیم که او خطاط است.

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد