مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

کانون فرهنگی هنری طیّار
مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

کانون فرهنگی هنری طیّار

گزارش تصویری فعالیت شبانه روزی ستاد یادواره شهدا-2

واحد رسانه ای طیار: ستاد برگزاری یادواره شهدای پایگاه مقاومت بسیج محمد بن جعفر طیار(ع) و شهدای مدافعان حرم به صورت شبانه روزی در آستانه مشغول به فعالیت می باشد.

زمان برگزاری یادواره : 20 مهر


شهرک بن جعفر


شهرک بن جعفر


شهرک بن جعفر


شهرک بن جعفر


شهرک بن جعفر

شهیدی که در قبر خندید-3

قسمت سوم گفتگو با مادر شهید حقیقی:
 
وارد آخرین لحظات قبل از شهادت بشویم و رفتار محمدرضا در آخرین روزهای قبل از شهادت …
شش، هفت ماهی می شد که در این خانه زندگی می کردیم. محمدرضا در حال مطالعه بود که من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقیقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را برای من مشخص کن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست که اینجا نماز می خوانی، جهت قبله را نمی دانی؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برایم مشخص کن.»
 
جهت قبله را برایش مشخص کردم و با همان حال همیشگی شروع کرد به نماز خواندن. محمدرضا هیچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمی شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالای سر من خم شد تا سینی غذا را ببرد، به محض اینکه خم شد و من سرم را بلند کردم، نوری مثل صاعقه از صورتش رد شد طوری که بدنم لرزید. محمدرضا سینی غذا را برداشت و بیرون رفت ولی من دیگر نتوانستم بیرون بروم، همان جا به دیوار تکیه دادم و هر چه خواستم چیزی را که دیدم به پدرش بگویم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم که خدایا این نور شهادت بود، خدایا به عزت و بزرگی خودت صبر بده.
آن روز برای اولین بار، موقع رفتن با صدای بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» که پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چی گفت؟ هیچ وقت این جوری خداحافظی نمی کرد. تا آمدیم که به او برسیم ماشین را روشن کرده و رفته بود.
 
¤ حال و هوای مردم لحظه خندیدن محمدرضا؟
لحظه ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از اینکه پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند همین که من رسیدم به «السلام علیک یا اباعبدا…» یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می گفت: مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه ی دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می زنند، که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند: »شهید دارد می خندد« ولی آن لحظه بنده باور نکردم، گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر می شود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک بود که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک، زنجیر را پاره کنیم چطور ممکن است بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم که می گفت: «روزی که تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ کاری بکن ای بشر که روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان».
 
 
¤ پس چطور به این خنده یقین پیدا کردید؟
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عکس های قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم می گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه می داد.
اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهید نشدی؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خندیدی؟ گفت: «من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم به همین دلیل خندیدم.» این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم.
 
یک سند دیگر که نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود که در وصیت نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون که:
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»
 
که محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» که همین بیت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»
 
 
¤ چه طور بر این مصائب صبر کردید؟
من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مریض بودم؛ به گونه ای که وقتی محمدرضا برای آخرین بار جبهه می رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرین لحظات که از نورانیت و حال و هوای محمدرضا حس کرده بودند که او شهید خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تکلیف مادرت چه می شود؟ که محمدرضا به آنها گفته بود: «خیالتان راحت باشد، مادرم خیلی محکم است هیچ اتفاقی نمی افتد.»
 
من یقین دارم که این گفته یک درخواست از خداوند بود که ای کاش هیچ وقت چنین درخواستی نمی کرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد که موقعی که محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بیرون از مسجد بدون اینکه ذره ای گریه کنم، گوشه ای نشستم و با محمدرضا درد دل می کردم. همه به دنبال مادرش می گشتند و با گوش خودم شنیدم که گفتند این شهید مادر ندارد. حتی بعضی ها گفتند این بچه مال خودش نیست. خداوند به گونه ای به من صبر داد که تا مدتها دخترم باورش نمی شد که من مادرش هستم و به دنبال مادرش می گشت. ما حتی رفتیم و قابله من را پیدا کردیم تا به او ثابت کنیم که من مادرش هستم.

ادامه دارد....

شهیدی که در قبر خندید-2

ادامه  گفتگو با مادر شهیدی که در قبر خندید..:
http://www.nafezonline.ir/wp-content/uploads/2013/09/index2.jpg
 وارد دوران نوجوانی محمدرضا شویم و اینکه آیا علیه رژیم پهلوی فعالیتی داشتند؟
تا قبل از شهادت محمدرضا، ما هیچ گونه اطلاعی از فعالیت های ضد رژیمی او نداشتیم. بعد از اینکه به شهادت رسید، دوستانش برای ما تعریف کردند که محمدرضا اعلامیه های حضرت امام(ره) را در مدارس پخش می کرد ولی ما به هیچ وجه اطلاعی از این فعالیت ها نداشتیم.
 
¤ طریقه ورود به جبهه؟
محمدرضا 12 سال و شش ماه داشت که حضرت امام(ره) به ایران آمد. یک روز محمدرضا به من گفت: «می خواهم برای تعلیم اسلحه بروم.» آن زمان من فکر می کردم چون نوجوان است علاقه دارد که اسلحه به دست بگیرد که من به او گفتم: این جنگ را آمریکا به ما تحمیل خواهد کرد، می دانی اگر آمریکا حمله کرد چه کار کنی؟ او در پاسخ به من چیزی گفت که من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. او به من گفت: «مادر، آدم یک بار می میرد چه بهتر که این مرگ در راه اسلام باشد.»
مدتی گذشت و جنگ شروع شد. یک روز محمدرضا آمد و گفت: «پدرم رضایت بدهد که من به خط مقدم بروم.» پدرش رضایت نداد. محمدرضا در حیاط نشست و گریه کرد تا پدرش مجبور شد، رضایت بدهد.
 
¤ از عبادت های محمدرضا بگویید.
عبادت های محمدرضا وصفشان ناگفتنی است. محمدرضا هفت ساله بود که نماز می خواند. تقریبا 10 ساله بود که روزه هایش را کامل می گرفت. یادم هست 11 سالش بود که روزه می گرفت و در کنار آن، در یک تعمیرگاه شاگردی می کرد. 13- 14 سالش که بود وقتی به نماز می ایستاد به محض اینکه تکبیره الاحرام را می گفت، گردنش کج بود و بلند بلند گریه می کرد.
 
¤ عبادت های شبانه ی محمدرضا را می دیدید؟
اصلا؛ همیشه می شد در مواقعی به من می گفت: «مادر اگر ساعت سه بیدار شدی، من را هم بیدار کن.» اگر هم صدایش می کردم جلوی من بلند نمی شد. فقط اینکه همیشه وقتی برایش رختخواب پهن می کردم صبح زود بیدار می شدم، می دیدم که رختخوابش جمع شده که بعدها دلیل این کار را از روی گفته های دوستانش فهمیدم که می گفتند در مسجد هم می آمد سعی می کرد به گوشه و کناری برود که کسی او را نبیند و روی او پتو نیندازد. یکی از دوستانش بعد از شهادتش تعریف می کرد که یک روز در مسجد بودیم هر چه به دنبال محمدرضا گشتم او را پیدا نکردم بعد از چند دقیقه جست وجو، دیدم که محمدرضا، پشت ستونی بدون پتو و زیرانداز خوابیده است. پتویی آوردم و روی محمدرضا انداختم، صبح که محمدرضا بیدار شد با حال ناراحتی شدید با ما دعوا کرد و گفت: چه کسی دیشب روی من پتو انداخت.
 
¤ نمونه ای از رفتار نیک محمدرضا با پدر و مادرش؟
محمدرضا همیشه عادت داشت موقع مطالعه کردن دراز می کشید. رفتارش به گونه ای بود که اگر من که مادرش بودم 10 بار هم وارد اتاق می شدم به احترام بلند می شد و می نشست حتی به خاطر دارم که در حال مطالعه ی کتابی به نام «راش سوم» بود که من از او پرسیدم: محمدرضا، مادر، چرا این کتاب را مطالعه می کنی؟ این کتاب به چه درد می خورد؟ او گفت: «مادر، بسیجی باید باسواد باشد. بالاخره باید انواع کتابها را مطالعه کرد که اگر یک وقت با ما بحث کردند ما بتوانیم جوابشان را بدهیم.»
 
¤ در مورد فعالیت هایش چیزی به شما می گفت؟
تنها چیزی که من فهمیدم این بود که یک روز که می خواستم لباسش را بشویم، در جیب لباسش برگه ای دیدم که رویش نقاشی هایی کشیده بود که ابروی ماه باریک است و سلسله مورچه های سواری و یک سری چیزهای این جوری که خنده ام گرفت و کنجکاوی نکردم و آنها را گوشه ای گذاشتم. بعد از چند دقیقه محمدرضا سراسیمه آمد و سراغ برگه ها را گرفت و بهت زده به دنبال آنها می گشت و آنها را از من گرفت و رفت که بعد فهمیدم اینها اطلاعاتی است که از شناسایی به دست آورده و به صورت رمز نوشته است.
 
یک روز دیگر بود که من وارد خانه شدم، محمدرضا را دیدم که روی زمین دراز کشیده است و برگه هایی را پهن کرده و در حال رسم نقشه بود. به محض اینکه من وارد شدم برگه ها را جمع کرد. من ناراحت شدم و به داخل آشپزخانه رفتم که به دنبالم آمد و عذرخواهی کرد و گفت: «مادر ببخشید، اما می ترسم یک وقت کسانی دیگر از کار ما با خبر شوند. این هایی که می بینی کروکی خانه های تیمی است که ما می رویم و موقعیت آنها را مشخص می کنیم و بعد برای پاکسازی به بچه های سپاه می دهیم.»
 
این اولین و آخرین چیزی بود که محمدرضا به من گفت. آن قدر در خفا کار می کرد که پدرش می گفت اینها جبهه نمی روند، همین پشت مشت ها قایم می شوند. از تمام سمت هایش بعد از جنگ، توسط دوستانش با خبر شدیم. محمدرضا اهل ریا نبود طوری که ما تا 48 ساعت قبل از شهادتش نمی دانستیم که او خطاط است.

ادامه دارد...

پویش مردمی "لاله های شهر ما را به مهمانی فرا می خوانند..."-3

واحد رسانه ای طیار:همزمان با  هفته دفاع مقدس و نزدیک شدن به یادواره بزرگ شهدای حضرت محمد بن جعفر طیار(ع) پویش مردمی”مهمانی_ لاله_ های شهر” (لاله های شهر ما را به مهمانی فرا می خوانند..) شروع به کار کرد.

شما مخاطبان عزیز هم می توانید تصاویر و پوسترها ، کلیپ ها و اشعار خود را برای ما بفرستید و در این پویش سهیم باشید تا این کارها در فضای مجازی و عمومی پخش گردند.

email:mosque.jamee@chmail.ir

شماره واتس اپ جهت دریافت آثار شما:۰۹۳۷۴۴۴۷۲۴۲


http://s6.picofile.com/file/8215057234/203569.jpg


DSC03819

DSC03832


DSC03821


DSC04150


DSC04249


DSC03842


DSC03823


DSC03664

پویش مردمی "لاله های شهر ما را به مهمانی فرا می خوانند..."-2

واحد رسانه ای طیار:همزمان با  هفته دفاع مقدس و نزدیک شدن به یادواره بزرگ شهدای حضرت محمد بن جعفر طیار(ع) پویش مردمی”مهمانی_ لاله_ های شهر” (لاله های شهر ما را به مهمانی فرا می خوانند..) شروع به کار کرد.

شما مخاطبان عزیز هم می توانید تصاویر و پوسترها ، کلیپ ها و اشعار خود را برای ما بفرستید و در این پویش سهیم باشید تا این کارها در فضای مجازی و عمومی پخش گردند.

email:mosque.jamee@chmail.ir

شماره واتس اپ جهت دریافت آثار شما:۰۹۳۷۴۴۴۷۲۴۲

http://s6.picofile.com/file/8214595200/369511.jpg


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر


شهرک محمد بن جعفر