مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

کانون فرهنگی هنری طیّار
مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

مسجد جامع شهرک محمّد بن جعفر طیّار(ع)

کانون فرهنگی هنری طیّار

شهیدی که در قبر خندید-4

قسمت چهارم گفتگو با مادر شهید حقیقی:
http://media.isna.ir/content/369-8.jpg/4
در ادامه از مادر شهید خواستیم تا تعدادی از دوستان شهید محمدرضا را برای مصاحبه به ما معرفی کند و این شد که پای صحبت سرهنگ حسین کیانی، همرزم شهید محمدرضا و محمودرضا حقیقی و آقای تقی زاده، همسنگر شهید محمدرضا حقیقی نشستیم.
 
مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمودرضا
¤ آقای کیانی توصیف محمودرضا بعد از شهادت محمدرضا؟
 
محمودرضا در همان عملیاتی که محمدرضا شهید شد حاضر بود و از ناحیه پا مجروح هم شد. ابتدا از شهادت محمدرضا خبری نداشت و بعد آرام آرام خبر شهادت را به او دادند. بعد از شهادت محمدرضا ما خلأ وجود او را با محمودرضا برادرش پر می کردیم و دوست داشتیم با محمودرضا ارتباط بیشتری داشته باشیم. محمودرضا در سال شهادتش آخر دبیرستان و از نظر درسی زرنگ بود، بسیار بچه ی با استعدادی بود. در سومین سال مفقودی اش بود که از دانشگاه امام صادق(ع) نامه ای دریافت شد که از خانواده ی شهید خواسته بودند تا مدارک محمودرضا را که در این دانشگاه قبول شده بود، برایشان ارسال کنند.
محمودرضا بسیار با ادب و محجوب بود، با اینکه ما سعی می کردیم با او صمیمی باشیم ولی به دلیل آنکه سن ما بیشتر بود خیلی سعی می کرد حرمت ما را حفظ کند.
 
¤ بازگشت محمودرضا بعد از 13 سال مفقودی با چه اتفاقاتی همراه بود؟
 
محمود سال 65 شهید شد و جسدش 13 سال بعد در سال 78 برگشت. در ظهر گرمای تیر ماه بود که مادر شهید محمودرضا به من زنگ زد و گفت جنازه محمود را آورده اند می خواهیم جنازه را ببینیم شما هم بیایید. ما یک جمع چند نفره بودیم وقتی وارد شدیم دیدیم که در دو قسمت نزدیک بیست و چند شهید را گذاشته اند، به شکل هرمی آنها را روی هم گذاشته بودند و اسم شهدا هم رو به ما نبود، ما باید می رفتیم و بین شهدا، محمود را پیدا می کردیم. ما به طرف شهدایی که سمت دیگر بودند رفتیم ولی خدا گواه است که مادرش مستقیم رفت به سمت تابوت محمود. پدرش گفت تو چطور او را پیدا کردی؟ مادرش جواب داد که تو چطور پیدایش نکردی؟
 
وقتی تابوت را باز کردیم هیچ چیزی نبود جز یک جمجمه و تعدادی استخوان دست و پا و یک بادگیر آبی رنگ که تن محمود بود و یک پلاک که با همان پلاک شناسایی شد. آن موقع همه رزمنده ها بادگیر سبز یا آبی داشتند. ما گفتیم از کجا معلوم که محمودرضا باشد، مادرش این جمجمه را دستش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن و می گفت قطعا این بچه من است.
 
¤ آقای تقی زاده شما که همسنگر شهید محمدرضا بودید؛ یکی از بارزترین ویژگی شهید در موقع نبرد را بیان کنید.
 
یکی از بارزترین ویژگی های محمدرضا شجاعت بود. یک نمونه که به خاطر دارم این است که سال 61 در عملیات بیت المقدس، من با شهید محمدرضا حقیقی دو نفری در یک سنگر بودیم، در طول آن عملیات بچه ها نه شهید دادند و نه زخمی، ما از خط شکن های عملیات در غرب شلمچه بودیم، من و محمدرضا آرپی جی زن بودیم، کمک آرپی جی زنها هم در سنگر بودند هر جا که عملیات می شد و می خواستیم پاتک بزنیم با هم می رفتیم. هنگام نبرد خیلی شجاع و جسور بود به دلیل آنکه گلوله های آرپی جی برای کشور گران تمام شده بود، با وجود آنکه در تیررس دشمن بودیم و دائم بر سرمان تیر می بارید بلند می شد و نقطه هایی که از آنجا تیربار یا آتشبار می زدند را مورد هدف قرار می داد. در شب تانک ها مشخص نیستند ایشان بلند می شد و نگاه می کرد که گلوله ها از کجا می آید و همان جا را مورد اصابت قرار می داد.
 
محمدرضا حدودا یک دقیقه، سرش را تا سینه از سنگر بیرون می آورد. کسانی که جبهه رفته اند می دانند این کار خیلی سخت است و شجاعت زیادی می خواهد.
 
مصاحبه تمام می شود و آماده ی رفتن می شویم. با ایما و اشاره از پدر شهید که توانایی حرکت و صحبت ندارد خداحافظی می کنیم و با دعای آرامش بخش مادر شهید راهی می شویم: انشاءا… فردای قیامت شهدا به پیشواز شما خواهند آمد که برای زنده نگه داشتن نامشان بر صفحه تاریخ تلاش می کنید.
 
مناجات نامه شهید
خدایا! شهدا رفتند و در میدان عشق گوی سبقت ربودند؛ خدایا! خود به نفس خود آگاه ترم و از اعمال زشت و دور از ادبم به درگهت با خبر؛ خدایا! می دانم جسارت کردم و در برابر عظمتت قد علم نمودم؛ خدایا! تو را در بسیاری از موارد فراموش کردم و دنیا مغرورم نمود؛ خدایا! اگر گناهانم را نبخشی و مرا عفو ننمایی متحیرم که کجا روم و در کدام خانه را بزنم که خود از وجودت بی نیاز باشد؟ خدایا! بنده ی فراری از درگه مولایش، راهی جز بازگشت به نزد او ندارد. خدایا! بنده ای فراری و عاصیم؛ چیزی جز عفوت مرا از خشم و غضب ایمن نمی گذارد.
 
بارالها! چه بسیار مواقعی که با بی شرمی معصیت نمودم ولی تو بجای آنکه رسوا و معذبم نمایی، پرده بر گناهانم کشیدی و آن را برملا ننمودی. الهی! اگر ذره ای از گناهانم را مردم بدانند، از من گریزان خواهند شد. خدایا! به عزتت قسم در قیامت هم رسوایم ننمایی.
 
خدایا! دیگر از فراق شهدا دلتنگ گردیده ام. تا کی بجای عزیزانم عکسشان را ببینم و تا کی در فراقشان بسوزم؟ خدایا! تو را به مقدسات مرا به آنان ملحق گردان!
معبودا! به نفسم ظلم نمودم و با اعمالم آتش دنیا و آخرت را بر خود خریدم؛ خدایا با آب بخشش و کرمت آن را خاموش گردان!
 
رحیما! رهی جز راه ائمه (ع) گزیدم و با اعمالم آنان را آزردم؛ به کرمت آنان را از من راضی ساز!
خدایا! نامه ی اعمالم هر هفته دو بار به خدمت ولی عصر روحی لتراب مقدمه الفدا می رسد؛ ای رحمن! می دانم با نافرمانی های خود مولایم را دل آزرده ام؛ خدایا جوابی ندارم؛ در پیشگاه ولی امر مرا ببخش و دل آن عزیز را از من بدبخت خوشنود نما!
 
خدایا! در زندگی سختی را به من بچشان! شاید پاک گردیده، لایق دیدارت گردم. معبودا! آتشی از عشقت در درونم بیفروز تا شعله کشد و سر تا سر وجودم را سوزانده، خاکستر کند.
رحیما! تو از درونم آگاه تری، حاجتم را به رحمتت مستجاب نما!

شهیدی که در قبر خندید-3

قسمت سوم گفتگو با مادر شهید حقیقی:
 
وارد آخرین لحظات قبل از شهادت بشویم و رفتار محمدرضا در آخرین روزهای قبل از شهادت …
شش، هفت ماهی می شد که در این خانه زندگی می کردیم. محمدرضا در حال مطالعه بود که من وارد اتاق شدم، بلند شد و نشست و چند دقیقه گذشت. به من گفت:«مادر جهت قبله را برای من مشخص کن.» من گفتم: محمدرضا، شما ماههاست که اینجا نماز می خوانی، جهت قبله را نمی دانی؟ دوباره گفت: »مادر جهت قبله را برایم مشخص کن.»
 
جهت قبله را برایش مشخص کردم و با همان حال همیشگی شروع کرد به نماز خواندن. محمدرضا هیچ وقت به دنبالم وارد آشپزخانه نمی شد، آن روز به داخل آشپزخانه آمد و از بالای سر من خم شد تا سینی غذا را ببرد، به محض اینکه خم شد و من سرم را بلند کردم، نوری مثل صاعقه از صورتش رد شد طوری که بدنم لرزید. محمدرضا سینی غذا را برداشت و بیرون رفت ولی من دیگر نتوانستم بیرون بروم، همان جا به دیوار تکیه دادم و هر چه خواستم چیزی را که دیدم به پدرش بگویم انگار بر زبانم قفل زده بودند. آنجا گفتم که خدایا این نور شهادت بود، خدایا به عزت و بزرگی خودت صبر بده.
آن روز برای اولین بار، موقع رفتن با صدای بلند گفت: «آقا، من رفتم، خداحافظ» که پدرش با سرعت بلند شد و گفت: چی گفت؟ هیچ وقت این جوری خداحافظی نمی کرد. تا آمدیم که به او برسیم ماشین را روشن کرده و رفته بود.
 
¤ حال و هوای مردم لحظه خندیدن محمدرضا؟
لحظه ای که محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و در جعبه را باز کردند همه آمدند و از شهید خداحافظی گرفتند، من یک مفاتیح گرفتم و خواستم تا قبل از اینکه پیکر شهید را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. گوشه ای دورتر از قبر نشستم و مشغول زیارت عاشورا بودم که شهید را بلند کردند و در قبر گذاشتند همین که من رسیدم به «السلام علیک یا اباعبدا…» یک دفعه شنیدم که پدرش با صدای بلند می گفت: مادرش را بگویید بیاید. ابتدا تصور کردم بخاطر آخرین لحظه ی دیدار و وداع با فرزندم مرا صدا می زنند، که من گفتم رویش را بپوشانید که یک دفعه پدر شهید و تمام جمعیت یک صدا فریاد زدند: »شهید دارد می خندد« ولی آن لحظه بنده باور نکردم، گفتم شاید احساساتی شده اند. آخر مگر می شود جسدی که پنج روز در سردخانه بوده و گردنش به حدی خشک بود که ما مجبور شدیم برای در آوردن پلاک، زنجیر را پاره کنیم چطور ممکن است بخندد. در آنجا یاد این شعر شاعر افتادم که می گفت: «روزی که تو آمدی ز مادر عریان/ مردم همه خندان و تو بودی گریان/ کاری بکن ای بشر که روز رفتن/ مردم همه گریان و تو باشی خندان».
 
 
¤ پس چطور به این خنده یقین پیدا کردید؟
همه می پرسیدند چرا شهید خندید؟ چند روز بعد از مراسم، عکس های قبل از خاکسپاری و لحظه خاکسپاری به دست ما رسید. آنها را که کنار هم می گذاشتیم، همه نشان از واقعیت این قضیه می داد.
اما آنچه باعث یقین بیشتر شد این بود که سه روز پس از خاکسپاری محمدرضا را در خواب دیدم؛ گفتم: محمدرضا، مگر تو شهید نشدی؟ گفت:«بله» گفتم: پس چرا خندیدی؟ گفت: «من هر چیزی را که در آن دنیا و این دنیا بهتر از آن و بالاتر از آن و قشنگ تر از آن نیست، دیدم به همین دلیل خندیدم.» این جمله را که گفت از خواب بیدار شدم.
 
یک سند دیگر که نشان از خنده محمدرضا بود، چیزی بود که در وصیت نامه نوشته بود. حافظ شعری دارد با این مضمون که:
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو باد ببر
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر»
 
که محمدرضا در نسخه اصلی مصرع دوم را خط زده و نوشته بود: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر» که همین بیت وصف حالش شد. «روز مرگم نفسی وعده دیدار بده/ وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر»
 
 
¤ چه طور بر این مصائب صبر کردید؟
من از قبل از شهادت محمدرضا به شدت مریض بودم؛ به گونه ای که وقتی محمدرضا برای آخرین بار جبهه می رفت چون دوستانش از وضع من آگاه بودند در آخرین لحظات که از نورانیت و حال و هوای محمدرضا حس کرده بودند که او شهید خواهد شد به او گفته بودند: محمدرضا پس تکلیف مادرت چه می شود؟ که محمدرضا به آنها گفته بود: «خیالتان راحت باشد، مادرم خیلی محکم است هیچ اتفاقی نمی افتد.»
 
من یقین دارم که این گفته یک درخواست از خداوند بود که ای کاش هیچ وقت چنین درخواستی نمی کرد چون آن قدر خداوند به من صبر داد که موقعی که محمدرضا را به مسجد آوردند تا نمازش را بخوانند، من بیرون از مسجد بدون اینکه ذره ای گریه کنم، گوشه ای نشستم و با محمدرضا درد دل می کردم. همه به دنبال مادرش می گشتند و با گوش خودم شنیدم که گفتند این شهید مادر ندارد. حتی بعضی ها گفتند این بچه مال خودش نیست. خداوند به گونه ای به من صبر داد که تا مدتها دخترم باورش نمی شد که من مادرش هستم و به دنبال مادرش می گشت. ما حتی رفتیم و قابله من را پیدا کردیم تا به او ثابت کنیم که من مادرش هستم.

ادامه دارد....