عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت
بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان
نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده
است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ و
هر کس که در این خشکی دوران به لبش
جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است
و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو
حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد
که هنوز هم که هنوز است چرا یوسف گم
گشته به کنعان نرسیده است؟ دل عشق
ترک خورد; گل زخم نمک خورد; زمین
مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به
انبوه فقط برد، زمین مرد، زمین